شعله های مشرقی:
آن وقت
به خاطرم می آید
بی انتهایی راه
تا به هر ایستا ده احترام بگذارم
بپرسم
چرا دل بسوزانم
کسی را که دیدن نمی داند
حالا در من چه خاطره ها
که ایستاده مدفون
- و بر من شعله های مشرقی شعر های درد
ساده می بارد
آن وقت
از خاطرم می رود
که دل نسوزانم
وقتی که فلس های فسیل شده
مرا احا طه می کند






