ارمغان بیاور سایه ی دستی را

چه روز پر خورشید دل گیری

مرده باد من

بازنده ی این هوا و حوالی

ماه

در شام من نمی زاید

بیهوده نیست خورشید / بیهوده نیست عشق

ابتدا گوییا اینجاست/ انتها گوییا اینجاست

می زند پر پر / در این میانه دل ام

کنار دهان شعر ریز

نیمه ی بیگانه ام سخن گو نیست

می بازم تکیه گاه  / آسان

روز

روزِ شاعران بی چراغ

دور کن مرا از چنین فردا

از زخمی که دهان خسته می دوزد

از شعری که در چشم ها گریه می شود

-وشمع مضطربی که می سوزد  / مهربان

بگذار فراتر بیندیشم

آنقدر بیاید گل

که نبوییم


محمد شریفی