امروز

 

بنویسم

 

این نزدیک

 

به تاریک  -  روشنی

 

دل بسته دارم

 

بنویسم

 

از خواب می پرم

 

- و پرم از واژه های تازه ی بسیار

 

کسی تیغ گرفته است بر من

 

از کوچه های سیاه می ترسم

 

بنویسم

 

چقدر حرف نوشیده ام

 

تنها

 

تا رسیده ام به همین دل خوشی کوچک

 

آموخته ام

 

فرزندان ام را پناه دهم در خویش

 

و یاد گرفته ام

 

کمی جر بزنم با شما

 

که کوچک ترین خطایم را

 

کوبیده اید به پیشانی

 

بنویسم

 

با هیچ خاطره ای خویشاوند نبوده ام

 

می مانم میان این دل خوشی کوچک

 

به عزیزان ام نیز آموخته ام امروز

 

 

 

یلدا

 

به تبانی با روز می رسد

یلدا

 بیقواره شب

درمیانه ی آجیل و شیرینی

نکشته مرا

بیقراری دل

این سکه ی بی تاریخ

این بخشیده

رایگان به دوست

تو به هر زبان که می خواهی

 بخوان

عشق

ابدیت مارا تضمین کرده است

 

شتاب

 

پوشش سایه ی متروک فراموشی ست

دم زدن  ثانیه ها

گو نفریبد ماه

راه به جوانی نیست

پیری ِ طاعونی

چه زخمگین روزهای شتابانی

گم شده در من

مرگ چه فاصله ی کوتاهی ست

یله داده به تن

و شعر هم نشسته در همهمه ای مبهم