بامداد

با آفتاب توانا
روشن شدی
اندام
بی درنگ
سپردی به نازکای صبح
نوشاندی
دانه های موج دار نور
به سنگینی سپاه تیرگی
رویید شانه ات بر مدار عشق
آمیخت سلول های گیاه با صدای تو
در اعتدال گنگ آواز های آب و خاک
یگانه شدرنگ ها کنار هم
تا به قهر بکوبی
قفل آویخته بر آستانه ی روز
دیده بان خود نمی دانست
ستاندن سکان
از دست های بلند نور
میسر نیست
محمد شریفی
+ نوشته شده در شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۳ ق.ظ توسط محمد شریفی
|
