تا خانه ی شاعر :
پلک نمی زند
مژ ه های گریزان
تا مرا بکشاند
بی کفش تا خانه ی شاعر
که شب را نخفته است بی شعر
هول مجهولی مرا به تلاطمی مبهم برد
تو کجا ی حادثه نبوده ای
که هر لحظه حاضری خمیده تن
تا شعله برکشی به خامگوی
تا می توانی ورق بزن
آرامش شبانه ام ای مرگ
تو رباینده ی منی
از خویش
گرگ خفته به گمینگاه
هر غروب
گل به نفرین می کشد
دل عاشق
باغ بدون ماه
گل نمی جوید
دلت را به شوراب دیده
شستشو بده
آن سان که سنگ
به جوبار دایره می سازد
گره میفکن به پیشانی
در زیر نور ماه
محمد شریفی