تا خانه ی شاعر :

 

پلک نمی زند

مژ ه های گریزان

تا مرا بکشاند

بی کفش تا خانه ی شاعر

که شب را نخفته است بی شعر

هول مجهولی مرا به تلاطمی مبهم برد

تو کجا ی حادثه نبوده ای

که هر لحظه حاضری خمیده تن

تا شعله برکشی به خامگوی

تا می توانی ورق بزن

آرامش شبانه ام ای مرگ

تو رباینده ی منی

از خویش

گرگ خفته به گمینگاه

هر غروب

گل به نفرین می کشد

دل عاشق

باغ بدون ماه

گل نمی جوید

دلت را به شوراب دیده

شستشو بده

آن سان که سنگ  

به جوبار دایره می سازد

گره میفکن به پیشانی

در زیر نور ماه

 

محمد شریفی

 

 

اگر که بخواهند

 

می توانند بیایند

می توانند اگر که بخواهند

بیایند

 

آنان

 

که آهنگ آمدن دارند

با هر بستگی

به هر کجا

کجاهاست

تصمیم های نا گفته

در نیایش و نماز شبانه

به صبح نمی پرانی کبوتر نگاه

که می چرخد آبروی چرخ

 

به حکمتی

 

می چرخد آفتاب

با قاطعیتی بی تخفیف

برابر پرندگان کور

برابر آنان که قصد آمدن دارند

که بر سرنوشت کسی

دست نمی برد

 

هرگز

 

کسی گفته است این را

که آن بالا ست

با لاتر از هر بالا

 

 

محمد شریفی 

 

 

انفجار

 

هی   

ماهی  

تو

انبار باروت جهان

چشم های توست 

نگاهت را

اشاره بیاموز 

من  

در انفجار دیدگان تو 

تکه 

  تکه

می

شوم

 

محمد شریفی

 

 

 

نیاز

 

موسیقی فریب بر زبان دارد

 

مشق بد فرجام خوابی 

 

که مرا از شفاعت دستانت 

 

دور می کند

 

ذات درد / بیداری ست 

 

دیده ترسان دل عاشق

 

نیاز من است / آزادی سخن با تو

 

در خواب های من بمان 

 

با تو جمع روشنی ست آرامش همیشگی

 

کلاه بر گیرم اگر از سر

 

عشق پرواز است

 

   

محمد شریفی